گریز رنگ خیال

ساخت وبلاگ
نمی دانم هوا گرم بود و یا سرد. نمی دانم بهار بود یا تابستان. حدود ده سالم بود. دیدم از خانه پدربزرگ گروه گروه زن بیرون می آیند. آمدم به مادر گفتم. مادر رفت آنجا بعدهم به ما گفتند بیایید. و من آن روز فهمیدم دایی داشته ام که شهید شده است. چند سال قبل از اینکه من به دنیا بیایم. فردای آن روز که در حیاط خانه پدربزرگ بودم. ناگهان دیدم پدر بزرگ در حالی که اشک می ریخت دست دایی کوچکتر را گرفت و گفت بیا برویم برادرت را ببین. داییی داشت دوچرخه بازی می کرد. ناگهان پدربزرگ روی زمین افتاد و شروع به گریه کرد. آن روز چند تکه استخوان را دیده بود و آن قدر تحت تاثیر قرار گرفته بود که تا چند روز داشت گریه می کرد. نمی دانم چرا خاطره آن روز ناگهان امروز به ذهنم نشست.تازگی ها تصاویری از گذشته های نه چندان دور روی ذهنم می نشیند و من به این فکر می کنم شاید دلیل آن رسیدن به مرز چهل سالگی باشد. البته هنوز چند سالی فاصله هست تا من به آن مقصد برسم اما مثل اینکه پیش زمینه هایش از همین حالا شروع شده است. از امروز شاید هر روزی که به ذهنم رسید همان خاطره را مثل امروز نوشتم. شب گذشته فیلم قاتلین ماه را دیدم. فیلم طولانی اما خوب بود. هنوز در ذهنم مانده است و احتمالا دوباره آن را دیدم. چقدر این سرخپوستها بد بخت بوده اند. چه در آمریکا چه در کانادا. گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 32 تاريخ : يکشنبه 26 آذر 1402 ساعت: 13:28

یک: چشمانم قرمز شده است. قرمزی که همه به شوخی می گویند شده ام مثل خون آشام ها. گلوبم هم درد می کند بدنم هم درد می کند خوابم هم می آید، و اصلن حال خوبی ندارم. چشمانم علاوه بر سوزش تار هم شده است. ولی از دردها گفقتن برای من هیچ سودی ندارد و راستش اصلن خوشم نمی آید در مورد دردها حرفی بزنم. خب از این ب بعد داستان اولین پیتزایی که خوردم را برای شما دوستان تعریف می کنم. هوا نه سرد بود نه گرم. فکر می کنم اوایل مهرماه سال 1377 بود. من تا به حال همچین غذایی نخورده بودم. در ان روستایی که من بودم این غذاها شنیدنی بود نه خوردنی. خیلی ها در خواب هم نمی دیدند یک روزی در تمامی محله هایی که زندگی می کنند این همه فست فودی باشد. من هم از همان افراد بودم. آن روز به همراه مسعود عمو حسین و غلام شاگردشان به پیتزا فروش در بازار خرازی رفتیم. چقدر هم خوشمزه بود. مخصوصا آن آدامس موزی که زیر پیتزا بود./ یادم نمی آید پولش را چه کسی حساب کرد. راستی قبلش به اصفهان گردی هم رفته بودیم. موتور غلام داخل پرکینک بازار خرازی بود و به همین خاطر پیتزا را انجا خوردیم. من تا مدتها این تجربه را برای بقیه دوستان تعزریف می کردم و آن ها از شنیدنش هم گرسنه می شدند. بعد از ان تا سالها پیتزا نخوردم. اما راستش را بخواهی هنوز هم مزه اولین پیتزایی که خوردم را حس می کنم. همیشه اولین ها برای انسان تا سالها در گوشه ای از ذهن انسان می ماند. و تو تا سالها با شنیدن آن لذت می بری. من هم برای شنیدن تران هایی که گنجشک ها برای درخت ها می خوانند دوست دارم تمامی زبان ها را یاد بگیرم. این چه ربطی به پیتزا دارد خودم هم نمی دانم. اویان بارهای زیادی را در ذهن دارم که شاید از ان برای تو نوشتم. مثل اولین کتاب که خواندم. از اولین کتاب هم باید گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 33 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 3:34

سلام. تصویری از تو در ذهنم مانده است در حالی که سینی چایی در دست داری و لبخند می زنی. مگر تعارف کردن چایی خنده دارد. اما باورکن لبخند تو آن قدر به چایی نوشیدن من لذت می دهد که نگو. تو با من حرف نمی زدی خوب به یاد دارم. داشتی با مهمان ها حرف میزدی. اصلا به من نگاه نمی کردی ولی من تو را خوب نگاه می کردم. راستش با خودم گفتم ای کاش رنگت این قدر غمگین نبود. حس ی کنم خنده هایت یک غمی دارد و من خودم را در این موضوع شریک که نه مقصر می دانم. خیلی دوست دارم می توانستم یک کاری کنم که مثل قبل ها تو از ته دل بخندی. اما نمی دانم چرا این چند وقت نتوانسته ام. یک جوری می گویم این چند وقت که انگار قبلا بلد بودم. نه من از همان ابتدا نتوانستم درست آن چیزی که تو می خواهی را داشته باشم. اما اینقدر هست که گاهی در خلوت خودم خودم را مقصر می دانستم و حالا در آشکار. من خیلی وقتها خودم را از نگاه تو پنهان می کنم. دوست ندارم من را که مشاهده می کنی غمگین شوی. آه ای کاش می توانستم. ای کاش می توانستم تمامی آن چیزی را که در ذهن دارم برای تو نقاشی کنم. بیشتر چه بخواهم نمی دانم.شب گذشته یک فیلمی دیدم به نام زنده بمان. فیلم خوبی نبود. از این فیلم های ترسناکی که به درد نمی خورد. اما تخیلی خوبی داشت که بد جور ذهنم را درگیر کرده. این که اگر در یک بازی باختی در دنیایی واقعی هم می میری. این می تواند در تمامی مراحل زندگی با انسان باشد. اینکه تو باید تلاش کنی واگر باختی تمام. اما نه به معنی نا امید شدن. به امید اینکه تمامی تلاش خودت را انجام بدهی و تمامی داشته هایست را جهت رسیدن به هدف به کار بگیری. انسان تنها با این روش است که می تواند برای خودش یک چیزی جمع کند. ما خیلی وقتها از بی هدفی ضربه می خوریم/ بیشتر از این ح گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 21 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 3:34

من تا به حال به این فکر نکرده بودم که خواب یک انسان چقدر ممکن است طول بکشد. اصلن از کجا معلوم ما همین خالا در خواب عمیق نباشیم. شاید داریم خواب می بینیم و یک روز از خواب بیدار شویم و ببینیمم تمامی این روزها هیچ بودند. همه اش در رویا بوده است. شاید حالا در دوران کودکی و در خواب نازی هستیم که دوست نداریم از ان بیدار شویم.مانند فیلمی که دیشب دیدم و در ان پنج هزار نفر داخل یک سفینه خوابیده بودند. در خوابی آرام و هنگامی که از خواب بیدار می شدند چیزی به یاد نداشتند. شاید هم خودشان را به فراموشی زده بودند. من نمی دانم و این نمی دانم ها هم برای من یک مشکل بزرگی شده است. مثلا نمی دانم چطور مثل بعضی ها از ته دل بخندم. یا مثلا نمی دانم چگونه می توانم با کبوترها حرف بزنم. البته دوستان می گویند با مصرف گل می توانی با هرچیزی که بخواهی حرف بزنی. فکر می کنم در مورد نمی دانم ها زیاد حرف زده ام و حالا در مورد آن چیزی که می دانم باید حرف بزنم و بدی این است که هیچ چیز نمی دانم.و خب انسان وقتی چیزی نمی داند نباید در مورد آن حرف بزند. و من هم نمی خواهم در مورد چیزی که نمی دانم حرف بزنم. هنوز ته مانده بیماری در گلویم زمزمه می کند. امروز زیاد سرفه کردم. هنکاران خسته شده بودند و من هم خودم خوشم نمی آمد ولی چاره این است که خودمان را به یک راهی بزنیم.. و ان راه بی خیالی در مورد همه چیز است. فضای سیاسی کشور را خیلی وقت خبرش را دنبال نمی کنم و حرف زدن در مورد ان را اصلن دوست ندارم. گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 24 تاريخ : پنجشنبه 16 آذر 1402 ساعت: 3:34

هنوز هم به تو فکر می کنم. هنوز نام تور را آهسته روی زبانم جاری می کنم. هنوز که هنوز است فکر می کنم بیشتر از این ها می توانستم به تو نزدیک شوم. افسوس می خورم چرا این قدر فاصله ها طولانی بود. ای کاش نزذیکتر بودیم به هم.ای کاش بیشتر به تو نگاه می کردم. روزها می گذشتند و من فقط منتظذر بودم تا تو از کنار پنجره عبور کنی. آن وقت تو را تا آنجایی که از مسیر ناپدید بشی دنبال می کردم حالا هم دوست دارم چشمانم را ببندم و باز تو را در رویاهایم ببینم. با تو زندگی کردن رویا بود و با تو فکر کردن یک زندگی دیگر. راستی خواب هم در این موارد خود نعمتی است که خیلی کم می توان آن را پیدا کرد. حال و روزمان پر از خواب های ندیده شده است. پر از نگاه فراموش شده. و حالا هم برای همین دوست داشتن است که سالهای سال است خودم را در این افکار پنهان کرده ام.هنوز هم به تو فکر می کنم. هنوز نام تور را آهسته روی زبانم جاری می کنم. هنوز که هنوز است فکر می کنم بیشتر از این ها می توانستم به تو نزدیک شوم. افسوس می خورم چرا این قدر فاصله ها طولانی بود. ای کاش نزذیکتر بودیم به هم.ای کاش بیشتر به تو نگاه می کردم. روزها می گذشتند و من فقط منتظذر بودم تا تو از کنار پنجره عبور کنی. آن وقت تو را تا آنجایی که از مسیر ناپدید بشی دنبال می کردم حالا هم دوست دارم چشمانم را ببندم و باز تو را در رویاهایم ببینم. با تو زندگی کردن رویا بود و با تو فکر کردن یک زندگی دیگر. راستی خواب هم در این موارد خود نعمتی است که خیلی کم می توان آن را پیدا کرد. حال و روزمان پر از خواب های ندیده شده است. پر از نگاه فراموش شده. و حالا هم برای همین دوست داشتن است که سالهای سال است خودم را در این افکار پنهان کرده ام. گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 20 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 19:57

یک: نمی دانم چرا از صبح کمی سرم درد می کند. ولی اینکه می گویم نمی دانم سوالی، خیلی احمقانه ای به نظر می رسد. شاید دیگران ندانند چرا سردرد دارم ،اما خودم خوب می دانم. خودم خوب می دانم این دردها در چه چیزی ریشه دارند. خودم خوب می دانم چرا. این دردی است که چندین سال است با آن دارم زندگی می کنم و راستش کم کم دیگر به آن عادت کرده ام. بی خیال. این هم دورانی از زندگی است که به شدت و به سرعت دارند می گذرند و من اصلا فکر کردن به این داستان را زیاد نمی پسندم. اصلا چرا باید به این حرفها فکر کنم. سردر هم از آن دردهایی است که به ان عادت کرده ام و فعلا فکر کردن و حرف زدن در مورد آن را به روزهای بعد موکول می کنم. دو: دیروز فیلم اکولایزر سه را دیدم. خیلی خوب بود. اما بعید می دانم در دنیایی واقعی بتوان یک همچین چیزی را پیدا کرد . اما خوبی این فیلم ها این است که می توانند برای لحظه ای هر چند کوتاه تو را مشغول کنند. مشغول مثل هزاران ثانیه ای که عمرت را هدر می دهی و عین خیالت نیست. مدام یک چیزی در ذهنت تو را اذیت می کند و می گوید چرا عمرت را به فنا می دهید. باید بی خیال این حرفها شد. چون وقتی هم که به این چیزها فکر می کنم هیچ اتفاق خاصی رخ نمی دهد. همان حرفها و همان حدیث های همیشگی. بی خود یک عمر خودم را با این حرفها مشغول کردم. سه: دوست دارم بیشتر در مورد دلتنگی ها برای تو بنویسم.. اما فکر می کنم حالا حس و حال نوشتن در مورد دلتنگی ندارم. این جور وقتها یک حسی انسان را می گیرد که اصلا دوست نداری در مورد هیچ چیزی حرف بزنی. چقدر اطرافم سر و صداست. تمرکزم را به هم می زند. تمرکزی که خوب چند سال است در مورد ان حرفی نزده ام. ذهنم کبوتری شده است که همه جا می رود. همه جا برای خودش پرواز می کند و دوست ندا گریز رنگ خیال...
ما را در سایت گریز رنگ خیال دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : unkamala بازدید : 54 تاريخ : يکشنبه 5 آذر 1402 ساعت: 19:57